رد دلایل اهل سنت
تعداد بازدید : ۸۰۹أفمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى فما لکم کیف تحکمون؟
(سوره یونس آیه 35)
اگر چه هر یک از استدلالات گذشته در فصول پیشین براى اثبات خلافت بلا فصل على علیه السلام کافى بنظر میرسد ولى براى اتمام حجت و تکمیل مباحث قبلى در این فصل نیز برد پارهاى از دلائل اهل سنت که سستتر از تار عنکبوت است اشاره میشود تا حقیقت امر براى طالبان حق روشن گردد.
دلیل یکمـچون ابو بکر نسبت برسول خدا فداکارى کرده و هنگام هجرت با او سفر کرده و مصاحب او و رفیق غار بود لذا از روى در قرآن نام برده شده و این فضیلت دلیل شایستگى او بر خلافت میباشد.
رد دلیل فوقـاولا چنانکه در فصل یکم این بخش بثبوت رسید امامت و جانشینى رسول خدا منشأ الهى دارد و امام باید از جانب خدا تعیین شده و بوسیله پیغمبر بمردم ابلاغ گردد همانطوریکه برابر آیه تبلیغ در غدیر خم تعیین و ابلاغ گردیده است.
ثانیا مسافرت ابو بکر با آنحضرت طبق قرار قبلى نبوده بلکه تصادفا در راه باو برخورد کرده بود و طبرى در جزء سیم تاریخ خود مینویسد که ابو بکر از عزیمت پیغمبر اطلاعى نداشت .
ثالثا نفس مصاحبت دلیل فضیلت نمیشود زیرا حضرت یوسف نیز در زندان عزیز مصر با دو نفر کافر که بارباب انواع قائل بودند مصاحب بود که در اینمورد خداوند از قول او فرماید:یا صاحبى السجن ءارباب متفرقون خیر ام اللهالواحد القهار؟ (1) اى دو مصاحب و رفیق من آیا خدایان متفرق (که شما قائلید) بهترند یا خداى یکتاى قاهر؟) پس ممکن است دو نفر هم که با هم تضاد عقیده دارند با هم یار و مصاحب شوند.
رابعا این سخن که از ابو بکر در قرآن یاد شده دلیل بر مذمت و طعن او است نه دلیل بر فضیلت او زیرا آیه شریفه چنین است:فقد نصره الله اذ اخرجه الذین کفروا ثانى اثنین اذ هما فى الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا (2) یعنى خداوند پیغمبرش را موقعیکه کافران او را (از مکه) بیرون میکردند یارى نمود و یکى از آندو تن (رسول خدا) که در غار بودند برفیق و همسفر خود (بابو بکر که از ترس مشرکین مکه پریشان و مضطرب بود) گفت اندوهگین مباش که خدا با ما است.
از بیان آیه معلوم میشود که ابو بکر از این مصاحبت و مرافقت اتفاقى پشیمان بوده با اظهار عجز و بیم پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را ناراحت مینمود و آنحضرت او را دلدارى میداد.و اینجا سؤالى پیش میآید که آیا حزن و اندوه ابو بکر براى خدا بوده و عمل نیکى محسوب میشد یا بر عکس صرفا از ترس جان خود اندوهگین بود؟
اگر حزن او در راه خدا بود چرا پیغمبر او را از عمل نیک منصرف میکرد و اگر از ترس جان خود بود در اینصورت این آیه نه تنها بر فضیلت او دلالت ندارد بلکه بز دلى و ترسوئى او را میرساند که در نتیجه این جبن و ضعف پیغمبر را نیز ناراحت میکرده است و خداوند هم در آن غار مخوف پیغمبر را مورد لطف و توجه قرار داده و هیچگونه ارزشى بمصاحبت ابو بکر قائل نشده است زیرا در دنباله آیه مزبور فرماید:فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها.پس خداوند آرامش خاطر بر پیغمبرش نازل فرمود و او را با سپاههاى غیبى که شما ندیدهاید تأیید نمود.طرفداران ابو بکر میگویند خداوند آرامش و سکون خاطر را بابو بکر فرستاد نه برسولش زیرا آنحضرت احتیاجى بآرامش نداشت در پاسخ میگوئیم دنباله آیه میفرماید و او را بلشگرهاى غیبى تأیید کرد و چون مؤید بلشگرهاى غیبى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله است بنا بر این نزول سکینه هم در باره آنحضرت است چنانکه در اول آیه هم میفرماید فقد نصره الله یعنى موقع خروج از مکه هم فقط پیغمبر مورد نصرت خدا بوده نه ابو بکر.
اما اینکه میگویند پیغمبر احتیاجى بآرامش نداشت خداوند در همان سوره صریحا نزول سکینه را در جنگ حنین به پیغمبر بیان فرموده است آنجا که فرماید:ثم انزل الله سکینته على رسوله و على المؤمنین (3) آنگاه خداوند سکون و آرامش را بر رسول خود و مؤمنین نازل فرمود.) پس همچنانکه در این آیه علاوه بر رسول خدا بر مؤمنین هم سکینه نازل شده است در آنجا نیز اگر ابو بکر هم مشمول مفاد آن آیه بود از او هم نام برده میشد و آیه چنین نازل میگشت:
فانزل الله سکینته علیه و على صاحبه و یا فانزل الله سکینته علیهما و ایدهما...ولى مىبینیم ضمیر تثنیه در کار نیست در نتیجه نزول سکینه و آرامش،و تأیید بوسیله لشگرهاى غیبى فقط در باره رسول اکرم است و ابو بکر هم با همان حالت ترس و لرز در غار باقى مانده است و ما از برادران سنى مىپرسیم این چه فضیلتى است که شما براى ابو بکر تراشیدهاید و اگر هم فضیلت را ملاک خلافت میدانید باز هم در داستان هجرت قهرمان این صحنه پر آشوب على علیه السلام بوده است که در همان شب مرگ حتمى را از جان و دل استقبال کرد و در فراش پیغمبر بیتوته نمود و بنا بگفته ابن ابى الحدید و سایر علماى بزرگ عامه آیه و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله (4) در شأن او نازل گشت.فتدبروا یا اولى الابصار!
دلیل دومـمیگویند چون پیغمبر در روزهاى آخر زندگانى خود که بحالت بیمارى در منزل عایشه بسترى بود ابو بکر را براى نماز خواندن با مسلمین بمسجدفرستاد بنا بر این در واقع با همین مأموریت پیشوائى او را بر مسلمین محرز و مسلم نمود!
رد دلیل فوقـاگر نماز خواندن کسى با مسلمین دلیل خلافت او باشد باید قبول کرد که شایستهتر از ابو بکر هم وجود داشته و او عتاب بن اسید بود که هنگام فتح مکه براى خواندن نماز صبح و عشاء و مغرب پیشنماز مسلمین بود در حالیکه براى پیغمبر هم هیچگونه رادع و مانعى وجود نداشت پس کسیکه در مکه یعنى در شریفترین مکانها با وجود خود پیغمبر صلى الله علیه و آله با مسلمین نماز بخواند شایستهتر از ابو بکر است که هنگام ضرورت و بیمارى رسول خدا بمنظور نماز خواندن بمسجد رفته باشد.
از طرفى ابو بکر را پیغمبر نفرستاده بود بلکه موقعى که بلال اذان گفت حال آنحضرت خوش نبود عایشه بمؤذن گفت که بپدرم بگو برود با مردم نماز بخواند و چون حال رسول اکرم صلى الله علیه و آله بجا آمد پرسید چه کسى براى نماز خواندن رفته است؟
عایشه گفت چون شما حال نداشتید من بمؤذن گفتم که ابو بکر با مردم نماز بخواند حضرت براى اینکه مبادا ابو بکر همین نماز خواندن را دستاویز خلافت خود کند با همان حالت بیمارى در حالیکه بعلى علیه السلام و فضل بن عباس تکیه داده بود وارد مسجد شد و در اینموقع فقط تکبیر اول نماز گفته شده بود که رسول خدا وارد محراب گردیده و ابو بکر را پشت سر گذاشت و خود مشغول نماز خواندن شد و باین قسمت اخیر که پیغمبر از نماز خواندن ابو بکر با جماعت ممانعت فرمود خود اهل تسنن اعتراف دارند چنانکه ابن ابى الحدید در قصائد سبعه خود گوید:
و لا کان معزولا غداة برائة و لا عن صلوة ام فیها مؤخرا (5) .
یعنى على علیه السلام مثل ابو بکر نه از بردن سوره برائت معزول شد و نه از امامت نماز جماعت که قصد آنرا کرده بود بر کنار گردید.
نتیجه اینکه ابو بکر را عایشه براى نماز خواندن بمسجد فرستاده بود نه پیغمبرزیرا اگر آنحضرت چنین مأموریتى بابو بکر میداد دنبال او نمیشتافت و با حال بیمارى بمسجد نمیرفت و او را از اینکار بر کنار نمیکرد.
دلیل سیمـمیگویند رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرموده است.
اقتدوا باللذین من بعدى ابى بکر و عمر.یعنى پس از من باین دو نفر (ابو بکر و عمر) اقتداء کنید!
رد دلیل فوقـاگر خبر بالا صحیح باشد پس تکلیف اینهمه احادیث وارده در باره ولایت على علیه السلام از خود اهل سنت چیست؟مگر میشود هم ابو بکر و هم على علیه السلام پس از پیغمبر جانشین او شوند؟و اگر حضرت رسول صلى الله علیه و آله آندو تن را مقتداى مردم قرار داده پس غوغاى سقیفه که باسم شورا بوجود آمد چه صیغهاى بود و چرا گفتند پیغمبر براى خود جانشینى تعیین نکرده است و باید انتخاب خلیفه از طریق شوراى مسلمین انجام گیرد؟از طرفى اهل سنت حدیث دیگرى نقل میکنند که کار را بغرنجتر میکند و آن اینست که علاوه بر ابو بکر و عمر تمام صحابه را مقتداى مردم قرار میدهند و میگویند پیغمبر فرموده است:ان اصحابى کالنجوم بایهم اقتدیتم اهتدیتم.یعنى اصحاب من مانند ستارگان آسمان هستند که بهر کدامشان اقتداء کنید هدایت مىیابید.
اگر این حدیث صحیح باشد دیگر چه لزومى دارد که مردم بابو بکر بیعت کنند همه اصحاب قابل اقتداء بوده و همگى امام و جانشین پیغمبر میباشند و در اینصورت اصلا مأمومى وجود نخواهد داشت و مسلم است که چه هرج و مرجى بوجود خواهد آمد زیرا اصحاب از نظر مشى دینى با هم مخالف بودند سعد بن عباده با ابو بکر و عمر،طلحه و زبیر با آنان،على علیه السلام نیز در جبهه واحد بوده و با همه آنها مخالف بود و با این ترتیب تکلیف مسلمین سرگردان آنروز چه بوده است؟فساد این حدیث جعلى بقدرى آشکار است که بعضى از علماى اهل سنت نیز آنرا مجعول و ضعیف دانسته و دو تن از راویانش را مجهول الحال و کذاب گفتهاند.
دلائل دیگرى نیز از همین قماش در باره خلفاء گفته شده است که ذکر آنهاباعث کسالت خوانندگان و موجب اطناب کلام خواهد بود.
مباحثه مأمون الرشید با علماى کلام و فقهاى عامه در مورد خلافت و ولایت على علیه السلام مشهور است و تقریبا بتمام دلائل سست و بى اساس اهل سنت پاسخ داده شده است از نظر مزید اطلاع بخلاصه مباحثات مزبور ذیلا اشاره میشود تا حقیقت امر کاملا روشن و آشکار گردد .
مباحثه مأمون با دانشمندان عامه:
این مباحثه را شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا و احمد بن عبد ربه که از علماى اهل سنت است در کتاب عقد الفرید حکایت کرده است که اسحاق بن حماد گفت یحیى بن اکثم ما را جمع نمود و گفت:مأمون دستور داده است که جمعى از اهل کلام و حدیث را نزد او ببرم و من در حدود چهل نفر از علماى هر دو صنف را جمع کردم و مأمون را نیز خبر دادم مأمون بر آنها وارد شد و گفت:
اى جماعت علماء من معتقدم که على علیه السلام پس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جانشین وى بوده است اگر سخن و عقیده مرا قبول دارید و آنرا صحیح میدانید شما نیز اعتراف کنید و اگر بنظر شما این سخن من اشکال و ایرادى دارد با دلیل و برهان آنرا رد کنید ضمنا حشمت و مقام من بهیچوجه مانع حق گوئى شما نشود فقط تقوى را پیشه کنید و از عذاب خدا بترسید و سخن بحق گوئید.
اکنون میل شما است یا شما از من سؤال کنید و یا اجازه بدهید من از شما سؤال کنم.گفتند ما سؤال میکنیم.مأمون گفت شما یک نفر را انتخاب کنید که با من سخن گوید و چنانچه در جائى بخطا رفت شما کمک کنید و از او پشتیبانى نمائید پس یکى از آن گروه چهل نفرى بسخن در آمد و گفت:
اعتقاد ما اینست که پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله ابو بکر بهترین مردم است زیرا روایتى هست که تمام صحابه آنرا نقل نمودهاند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود پس از من باین دو نفر (ابو بکر و عمر) اقتداء کنید بنا بر این باید آن دو نفر بهترین خلق باشند تا مردم بآنها اقتداء کنند!
مأمون گفت روایات و احادیث زیاد است و همه آنها از سه صورت خارج نیستیا همه اخبار صحیح است،یا همه آنها جعلى و باطل است و یا بعضى صحیح و برخى باطل است.
اگر تمام اخبار و روایات صحیح باشد پس این اختلافات از کجا ناشى شده است و چرا بعضى اخبار ناقض بعضى دیگرند و اگر تمام آنها باطل باشد لازم میآید بطلان دین و کهنه شدن شریعت مطهره،پس بعضى از روایات و اخبار صحیح و پارهاى هم باطل است و آنکه صحیح است باید متکى بدلیل و برهان باشد و الا باطل و جعلى خواهد بود.
حال در مقام تجسس دلیل بر میآئیم و چون بمضمون این حدیثى که شما گفتید نگاه میکنیم مىبینیم صدور چنین خبرى از شخص پیغمبر صلى الله علیه و آله که اعقل عقلاء است شایسته نیست زیرا که اقتداء کردن بدو نفر در یکوقت محال است و آن دو نفر یا من جمیع الجهات متحد بودند و یا با هم اختلافاتى داشتند در صورت اول لازم میآید که آندو تن از نظر شکل و جسم و شعور و فکر یکى باشند که آنهم محال است و در صورت دوم اگر اقتداء بیکى شود بدیگرى نشده است و چگونه هر دو بر حق میباشند در حالیکه از نظر عقیده با هم اختلاف داشتند عمر بابو بکر گفت خالد بن ولید را بجهت قتل مالک بن نویره عزل کن و گردنش بزن ابو بکر قبول نکرد عمر متعه زن و حج را تحریم نمود و ابو بکر نکرد ابو بکر بعد از خود خلیفه معین کرد و عمر را بجا گذاشت ولى عمر خلافت را در شوراى شش نفرى محصور نمود و هکذا...دیگرى گفت از رسول خدا روایت شده است که فرمودند:لو کنت متخذا خلیلا لاتخذت ابا بکر خلیلا. (اگر براى خود دوستى اختیار میکردم یقینا ابو بکر را دوست خود قرار میدادم.) .
مأمون گفت این روایت نیز شایسته نیست که از رسول اکرم صلى الله علیه و آله صادر شده باشد زیرا مشهور بین الفریقین است که آنحضرت عقد اخوت و برادرى در میان صحابه انداخت و على علیه السلام را با خود برادر نمود و فرمود من ترا براى خود برادر نمودم،حالا ببین کدامیک از این دو روایت حق و کدامیک باطل است؟دیگرى از علماى حدیث گفت که على علیه السلام بالاى منبر گفت بهترین امت بعد از پیغمبر ابو بکر و عمر بودند؟
مأمون گفت محال است که آنحضرت چنین سخنى گفته باشد زیرا اگر این دو نفر از همه بهتر بودند چرا رسول خدا صلى الله علیه و آله عمرو عاص را امیر آنها کرد و اسامة بن زید را بر آندو فرمانده نمود و باز چرا على علیه السلام پس از پیغمبر میگفت من براى جانشینى پیغمبر بهتر و سزاوارترم و اگر بیم آن نبود که عده کثیرى از دین برگردند حق خود را از آنها میگرفتم و در جاى دیگر فرمود من باین امر احقم زیرا که خدا را بندگى و پرستش میکردم در حالیکه این دو نفر کافر و بت پرست بودند.دیگرى گفت:خبرى بما رسیده است که پیغمبر فرمود ابو بکر و عمر دو آقاى پیران بهشت هستند!!
مأمون گفت این حدیث از رسول خدا صلى الله علیه و آله نیست زیرا در بهشت پیرى وجود ندارد و پیغمبر با شجعیه که زن پیرى بود فرمود عجوزه داخل بهشت نمیشود بلکه پیران جوان میشوند و این آیات را تلاوت فرمود انا أنشاناهن انشاء،فجعلناهن ابکارا،عربا اترابا (6) .بنا بر این،حدیث در شأن حسنین علیهما السلام است که فریقین متفق بصحت آن هستند که پیغمبر فرمود:الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة (7) .
دیگرى گفت پیغمبر فرموده است:اگر من مبعوث نمیشدم عمر به پیغمبرى مبعوث میشد!!
مأمون گفت این خبر کاملا ساختگى است و محال است که از پیغمبر باشد زیرا خداوند فرماید :و اذ اخذنا من النبیین میثاقهم و منک و من نوح و ابراهیم و موسى و عیسى بن مریم (8) .یعنى ما پیش از فرستادن هر پیغمبرى از او میثاق نبوت را گرفتهایم.در اینصورت چگونه کسى که از او میثاق نبوت گرفته نشده به پیغمبرى مبعوث میشد؟دیگرى گفت رسول خدا فرموده است اگر عذاب خدا نازل شود جز عمر بن خطاب کسى نجات نیابد!
مأمون گفت این خبر بر خلاف آیه قرآن است زیرا خداوند به پیغمبرش فرماید:
ما کان الله لیعذبهم و انت فیهم (9) .یعنى اى پیغمبر تا تو در میان امت هستى خداوند آنها را عذاب نمیکند و از مفاد آیه چنین نتیجه بدست میآید که وجود شریف پیغمبر صلى الله علیه و آله مانع نزول عذاب است در اینصورت بفرض اینکه عذاب نازل شود فقط خود آنحضرت نجات یابد و دیگران (من جمله عمر) دچار عذاب شوند.
دیگرى گفت رسول خدا صلى الله علیه و آله شهادت دادند که عمر جزو ده نفر صحابه میباشد که آنها اهل بهشتاند.
مأمون گفت اگر چنین باشد عمر چرا حذیفه را سوگند داد که آیا من هم جزو منافقین هستم؟اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله عمر را تزکیه کرده و به بهشت شهادت داده باشد معلوم میشود که عمر بقول پیغمبر اعتماد نداشته است و این خود دلیل بر کفر عمر میباشد و کفر و بهشت با هم جمع نمیشوند.
دیگرى گفت پیغمبر فرمود که من در یک کفه ترازو قرار گرفتم و تمام امت در کفه دیگرش من از همه آنها سنگینتر بودم سپس ابو بکر بجاى من نشست او نیز مثل من از آنها سنگینتر بود بعد از او عمر قرار گرفت او نیز بهمین افتخار نائل گردید.
مأمون گفت یا از نظر وزن بدن سنگینتر بودند اینکه مسلم دروغ است و بفرض محال صحیح هم باشد فضیلت نیست و یا از نظر اعمال نیک بر تمام امت برترى داشتهاند اینهم بشهادت همگان از اولى دروغتر میباشد زیرا میزان برترى در اسلام اعمال نیک و صالحه است و بشهادت تمام علماء و مورخین هیچکس در زهد و ورع و تقوى و عبادت و اخلاص مانند على علیه السلام نبوده است بنا بر این افضل امت على علیه السلام خواهد بود نه ابو بکر و عمر.
دانشمندان عامه سر بزیر افکنده و سخنى نگفتند مأمون که آنها را بدین حالتدید گفت چرا ساکت شدید؟گفتند تا آنجا که توانائى داشتیم کوتاهى ننمودیم.
مأمون اگر چه آنها را ساکت دید ولى مطالبى را که احتمال میداد از نظر آنها رفته باشد پیش کشید و با سؤال و جوابهاى کوتاه مقصود خود را ثابت نمود.
مأمون پرسید پس از بعثت پیغمبر صلى الله علیه و آله نیکوترین اعمال چه بود؟گفتند پیشدستى و سبقت در ایمان مأمون گفت آیا کسى زودتر از على علیه السلام به پیغمبر ایمان آورده است؟
گفتند ابو بکر زیرا آنروزیکه على علیه السلام زودتر از ابو بکر ایمان آورد هنوز کودک و نا بالغ بود ولى ابو بکر در سن رشد و چهل سالگى ایمان آورده است و روى این حساب ابو بکر از نظر ایمان آوردن بر على سبقت دارد!
مأمون گفت على علیه السلام بنا بدعوت پیغمبر ایمان آورده است دعوت پیغمبر هم بنا بحکم قرآن ان هو الا وحى یوحى جز وحى الهى چیز دیگرى نبوده است و بطور حتم تا خداوند على را در خور این تکلیف نمیدید پیغمبر صلى الله علیه و آله را بدینکار مأمور نمىنمود و اسلام على هم در طفولیت یا بالهام خدا بود و یا بدعاى پیغمبر،اگر اسلام او بالهام بود پس على علیه السلام افضل از همه است که از همان سن کودکى شایسته الهام خداوند بوده است و اگر اسلام وى بدعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله بود باز پیغمبر بنا بمضمون آیه فوق هر چه گوید از جانب خدا گوید و على علیه السلام برگزیده خدا و پیغمبر بوده است و رسول خدا اسلام على را بجهت وثوق و اعتمادى که باو داشت و میدانست که او مؤید من عند الله است پذیرفته است.
باز مأمون پرسید پس از ایمان افضل اعمال چیست؟گفتند جهاد در راه خدا.
مأمون گفت آیا از تمام امت جهاد کسى بپایه جانفشانى و فداکارى على علیه السلام در صحنههاى کارزار رسیده است؟آیا در جنگ بدر اغلب دشمنان را او از پاى در نیاورد؟
یکى از حاضرین گفت در جنگ بدر اگر على چنین بود در عوض ابو بکر هم پهلوى پیغمبر صلى الله علیه و آله نشسته و تدبیر مینمود!مأمون پرسید آیا ابو بکر بتنهائى تدبیر مینمود یا بشرکت پیغمبر و یا اینکه پیغمبر صلى الله علیه و آله بتدبیرات وى نیازمند بود؟آنشخص گفت من پناه مىبرم بخدا اگر یکى از این سه حالت را بپذیرم (10) !
مأمون گفت پس این کناره گرفتن ابو بکر از جنگ و نشستن او در سایبان چه فضیلتى دارد؟اگر تخلف از جنگ و گوشه نشستن موجب فضیلت و افتخار باشد پس خداوند چرا در قرآن از جانبازان و مجاهدین فى سبیل الله تمجید کرده و فرموده است و فضل الله المجاهدین على القاعدین اجرا عظیما (11) .
بعد مأمون باسحاق رو نمود و گفت اى اسحاق سوره هل اتى را قرائت کن اسحاق سوره را خواند تا رسید بآیه و یطعمون الطعام على حبه مسکینا و یتیما و اسیرا (12) .مأمون پرسید این آیات در تعریف کیست؟اسحاق گفت در حق على علیه السلام نازل شده است.مأمون گفت آیا على علیه السلام موقعیکه بمسکین و یتیم و اسیر اطعام مینمود بآنها گفته است که انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاء و لا شکورا (13) ؟
اسحاق گفت چنین خبرى بما نرسیده است مأمون گفت پس مىبینید که خداى تعالى به نیت و سریرت على علیه السلام آگاه بوده و بجهت شناساندن آنحضرت بمردم از یک امر پنهانى و فضیلت باطنى وى خبر میدهد.
مأمون گفت اى اسحاق آیا خبر مرغ بریان که براى پیغمبر صلى الله علیه و آله آورده بودند و آنحضرت بدرگاه خدا عرض کرد خدایا محبوبترین بندگان خود را پیش من بفرست تا در خوردن این مرغ با من شرکت کند و در اینوقت على علیهالسلام سر رسید صحیح است؟اسحق گفت بلى .مأمون گفت قضیه از چهار صورت خارج نیست:
1ـدعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله مستجاب شد و على که محبوبتر از همه بوده بلا فاصله خداوند او را حاضر گردانید.
2ـدعاى پیغمبر مردود شد و على علیه السلام تصادفا آنجا آمد.
3ـخدا با اینکه کسانى را بهتر از على داشت مع الوصف على علیه السلام را فرستاد.
4ـخدا فاضل و مفضول نمىشناخت و همینطور بیحساب على علیه السلام را فرستاد.
اى اسحاق اگر احتمال اول را بپذیرى که مقصود ما حاصل است و از سه احتمال دیگر هر کدام را جرأت دارى و از کفر و گمراهى آن نمیترسى انتخاب کن (14) .
اسحاق مدتى سر بزیر افکند و سپس همان آیه ثانى اثنین اذ هما فى الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا (15) را پیش کشید و از اینکه خدا ابو بکر را رفیق و همصحبت پیغمبر خوانده است خواست فضیلتى براى ابو بکر بتراشد.
مأمون با چهره تعجب آمیز گفت سبحان الله تا چه اندازه پایه دانش و اطلاع تو بلغت،سست و ضعیف است؟مگر حتما صاحب بکسى گفته میشود که در ردیف هم صحبت خود یا همعقیده با او یا از نظر شخصیت از سنخ او باشد؟مگر قرآن از رفاقت یک نفر کافر با مؤمن خبر نمیدهد آنجا که فرماید:
قال له صاحبه و هو یحاوره اکفرت بالذى خلقک من تراب (16) مصاحب او در حالیکه با او محاوره و جدال میکرد گفت آیا کافر شدى بآنکسى که ترا از خاک آفرید؟)
سپس گفت:اما جمله ان الله معنا که براى دلدارى ابو بکر گفته شده استدر اثر حزن و اندوه او بوده است اکنون بگو ببینم این حزن و پریشانى ابو بکر عمل خوب و طاعت بود یا عمل بدو معصیت؟
اگر طاعت و خوب بود چرا پیغمبر صلى الله علیه و آله از آن ممانعت میکرد و اگر معصیت و بد بود پس چه فضیلتى در این مصاحبت براى ابو بکر میتوان قائل شد؟گذشته از این خداوند در غار آرامش خود را بر که فرستاد؟اسحاق گفت بر ابو بکر زیرا پیغمبر صلى الله علیه و آله از آن بى نیاز بود.
مأمون گفت بگو ببینم آنجا که خداوند فرماید:و یوم حنین اذ اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا و ضاقت علیکم الارض بما رحبت ثم ولیتم مدبرین،ثم انزل الله سکینته على رسوله و على المؤمنین (17) .
(روز حنین وقتى که از زیادى عده خودتان خوشتان آمد ولى آن زیادى هیچ سودى بشما نبخشید و زمین با آن پهناورى بر شما تنگ شد و شما از پیش دشمن فرار کردید و بعد از آن خدا آرامش خود را برسول خود و بر مؤمنین فرو فرستاد.) اولا فراریها چه کسانى بودند و باز ماندگان چه کسانى،ثانیا سکون و آرامش بر چه اشخاصى نازل شد؟
مگر نه اینست که ابو بکر و عمر جزو فراریها و على و عباس و پنج نفر دیگر با پیغمبر صلى الله علیه و آله باز مانده بودند و على علیه السلام به تنهائى شمشیر میزد و عباس هم مهار مرکب رسول خدا را گرفته و آن پنج نفر نیز اطراف پیغمبر پروانه وار دور میزدند؟مگر نه اینست که خداوند میفرماید آرامش خود را به پیغمبر و مؤمنین که همین هفت نفر بودند فرو فرستادم پس چطور رسول خدا صلى الله علیه و آله در آنجا از سکون و آرامش الهى بى نیاز نبود و چرا ابو بکر شایستگى این آرامش را پیدا نکرد؟اکنون بگو ببینم کسى که در چنان معرکهاى بدون کمترین ترس و لرزى یکتنه با آن گروه انبوه بجنگد و لطف و آرامش الهى شامل حالش شود افضل است یا کسیکه در غار با وجود پیغمبر شایستگى بهرهمند شدن از آرامشى که بآنحضرت نازل شده است نداشته باشد؟
آیا کسى که شب هجرت را در بستر پیغمبر خوابید و با کمال میل و اخلاصجان خود را براى سلامت و نجات آنحضرت بخطر انداخت افضل است یا کسى که در غار با وجود اینکه رسول خدا در کنارش بود میترسید و اندوهگین بود؟
باز مأمون گفت اى اسحاق آیا حدیث ولایت را (من کنت مولاه فعلى مولاه) قبول دارى؟
اسحاق گفت بلى!مأمون پرسید در اینصورت على علیه السلام بر ابو بکر و عمر اولویت پیدا نمیکند؟
اسحق گفت مردم میگویند این جمله بوسیله زید بن حارثه گفته شده است!
مأمون پرسید پیغمبر صلى الله علیه و آله کجا این خبر را گفته است؟اسحاق پاسخ داد در حجة الوداع.
مأمون پرسید زید کجا کشته شده است؟اسحاق گفت سال هشتم هجرى در جنگ موته.
مأمون پرسید مگر جنگ موته پیش از حجة الوداع نبود؟اسحاق گفت چرا.
مأمون گفت پس چگونه ممکن است این جمله بوسیله زید بن حارثه گفته شود؟
سپس مأمون گفت اى اسحاق آیا حدیث منزلت (انت منى بمنزلة هارون من موسى...) را صحیح میدانى؟اسحاق گفت بلى!
مأمون گفت آیا هارون برادر پدر و مادرى موسى نبود؟اسحاق گفت چرا!
مأمون گفت على هم همینطور بود؟
اسحاق گفت نه زیرا پدر على علیه السلام ابو طالب و مادرش فاطمه بنت اسد بود یعنى پدر و مادرش غیر از پدر و مادر پیغمبر بود.
مأمون گفت هارون پیغمبر هم بود آیا على علیه السلام نیز پیغمبر بود؟اسحاق گفت نه.
مأمون گفت در اینصورت على از چه راهى مانند هارون بود آیا هارون خصوصیت دیگرى هم داشته است؟
اسحاق گفت موسى هارون را در زمان حیات خود یعنى همان وقتى که بمیقات میرفت بر تمام پیروان خود جانشین نمود ولى پیغمبر در جنگ تبوک على علیه السلامرا فقط بر عدهاى از ناتوانان و زنان و کودکان که در مدینه مانده بودند جانشین خود نمود!
مأمون گفت آیا موسى هنگام رفتن بمیقات گروهى را نیز همراه خود برد یا نه؟
اسحاق گفت بلى عدهاى را برد.
مأمون گفت مگر موسى هارون را براى تمام پیروان خود حتى بآنها که برده بود جانشین قرار نداده بود؟اسحاق گفت چرا.
مأمون گفت همین مسأله در باره على علیه السلام نیز صادق است او جانشین پیغمبر براى همه مسلمین بود چه نزد عدهاى که در مدینه بودند مانده باشد و چه دور از عدهاى که همراه رسول خدا بودند قرار گیرد.
اسحاق عاجز و درمانده شد و مأمون تا اینجا تمام فقها و علماى حدیث را از هر دلیلى تهیدست نمود و اشتباه آنانرا از مغز و ذهنشان بیرون آورد آنگاه با دانشمندان کلام وارد گفتگو شد و در اینجا نیز اختیار پرسش را بدست آنها داد یکى از آنها پرسید:آیا امامت على علیه السلام مانند سایر واجبات بما نرسیده است؟
مأمون گفت چرا آنشخص پرسید پس چرا اختلاف فقط در امامت على است و در سایر واجبات اختلافى مشاهده نمیشود؟
مأمون گفت براى اینکه هیچیک از واجبات مثل خلافت مورد توجه و رغبت نبوده و بود نبود سایر واجبات بسود و زیان کسى تمام نمیشود اما خلافت ریاست و فرمانروائى است و هر نفسى طالب آنست و بسیار فرق است بین نماز گزاردن و رئیس قومى بودن.
دیگرى گفت از رسول اکرم صلى الله علیه و آله روایت شده است که فرمود:اجماع مسلمین هر چه را نیک بدانند نزد خدا نیک است و هر چه را بد و زشت بدانند نزد خدا زشت است!
مأمون گفت مقصود پیغمبر در این حدیث باید یکى از دو احتمال زیر باشد.
منظور از اجماع یا اتفاق کل مسلمانان است که البته چنین امرى غیر ممکن است زیرا هر کسى باختلاف ذات خود با دیگرى یکنوع سلیقه و فکرى دارد و یا مراد عقیده گروهى از مسلمین است در اینصورت اختلاف میان گروههاى مختلفهوجود خواهد داشت چنانکه شیعه على علیه السلام را مولا و مقتدا میداند و شما دیگران را (18) .
دیگرى گفت اى خلیفه آیا میتوان معتقد بود باینکه اصحاب محمد صلى الله علیه و آله همگى خطا کرده باشند؟
مأمون گفت اینجا محل خطا نیست چون بعقیده شما آنها امامت را نه از جانب خدا میدانستند و نه از جانب پیغمبر در اینصورت امامت نه واجب خواهد بود (زیرا حکم خدا نیست) و نه سنت (زیرا پیغمبر هم که خلیفه معین نکرده) پس چیزى که نه واجب است و نه سنت آنرا جز بدعت نمیتوان نامید که بدتر از خطا است زیرا در خطا جاى عفو است ولى در بدعت جاى عفو نیست .
یکى دیگر از اصحاب کلام گفت اگر تو مدعى امامت على هستى شاهد بیاور چون مدعى باید گواه و بینه داشته باشد.
مأمون گفت من مدعى نیستم بلکه مقر و معترف بامامت على علیه السلام هستم مدعى کسانى هستند که خود را در نصب و عزل خلیفه صاحب اختیار میدیدهاند آنها باید شاهد بیاورند ولى چون بعقیده شما همه صاحب اختیار و در نتیجه همه مدعى بودهاند و از طرفى شاهد باید غیر از مدعى باشد از اینرو باید از غیر امت پیغمبر صلى الله علیه و آله شاهد بیاورند و متأسفانه این کار عملى نیست.
مباحثات دیگرى نیز میان مأمون و دانشمندان کلام واقع شده است که مأمون همه را پاسخ داده و بالاخره همه علماى حدیث و کلام را مجاب و محکوم ساخته است (19) .
دانشمند معتزلى ابى عثمان عمرو بن بحر الجاحظ که از علماء و محققین اهل سنت است اگر چه در پاره موارد مانند ابن ابى الحدید طرفدارى از شیخین نموده است ولى رساله جداگانهاى نوشته و دلائلى آورده است که پس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جانشین او على بن ابیطالب است نه ابو بکر،و على بن عیسى اربلى آنرا در کتاب خود (کشف الغمه) آورده است و ما براى تکمیل مباحث این فصل ذیلا بطور اختصار آنرا مینگاریم
خلاصه سخنان جاحظ چنین است که میگوید دو فرقه اسلام (سنى و شیعه) با هم اختلاف داشته یکى از آنها میگوید چون پیغمبر صلى الله علیه و آله رحلت فرمود جانشینى براى خود تعیین نکرد و امت را اختیار داد که هر که را خواستند براى جانشینى انتخاب کنند و مردم هم ابو بکر را انتخاب کردند و گروه دیگر معتقدند که رسول اکرم صلى الله علیه و آله على را بجانشینى خود تعیین کرد و او را براى پس از خود پیشواى مسلمین قرار داد و هر یک از این دو گروه ادعاى حقانیت خود را میکنند و چون ما چنین دیدیم هر دو فرقه را نگهداشتیم تا با آنها بحث کنیم و حق را از باطل باز یابیم و از همه آنها پرسیدیم آیا مردم از داشتن یک والى براى اداره کردن امورشان و جمع آورى زکوة اموال و تقسیم آن میان مستحقین و همچنین براى قضاوت میان آنها و استرداد حق مظلوم از ظالم و اقامه حدود و بطور کلى براى حفظ دین ناچارند یا خیر؟همه گفتند بلى ناچارند.
باز از آنها پرسیدیم که آیا مردم مجازند که بدون نظر و توجه بکتاب خدا و سنت پیغمبرشان کسى را براى خود والى کنند؟گفتند خیر مجاز نیستند.
آنگاه از همه آنها پرسیدیم آن اسلامى که خداى تعالى بقبول آن دستور داده است کدام است؟
گفتند اسلام اداى شهادتین است و اقرار بدانچه از جانب خدا به پیغمبر آمده و نماز و روزه و حج بشرط استطاعت و عمل بقرآن و حرام دانستن حرام آن و حلال دانستن حلال آن.
باز از آنها پرسیدیم آیا خدا را بندگان نیکى در میان مخلوقاتش هست که آنها را برگزیند و اختیار کند؟
گفتند بلى.پرسیدیم بچه دلیل؟گفتند خداوند در قرآن فرماید:و ربک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة من امرهم.سپس از آنها پرسیدیم نیکانچه کسانىاند؟گفتند پرهیزکارانند .گفتم بچه دلیل؟گفتند فرمایش خداوند است که:ان اکرمکم عند الله اتقیکم.
گفتیم آیا خدا را میرسد که از میان پرهیزکاران هم بهترین آنها را برگزیند؟گفتند بلى مجاهدین را که با مال و جانشان جهاد میکنند بدلیل قول خداوند تعالى که فرماید:فضل الله المجاهدین باموالهم و انفسهم على القاعدین درجة.
سپس گفتیم آیا خدا را نیکانى از مجاهدین هم هست؟همه گفتند بلى کسانى از مجاهدین که بجهاد سبقت گیرند از بقیه برترند بدلیل آیه:لا یستوى منکم من انفق من قبل الفتح و قاتل.
ما این سخنان را از آنها قبول کردیم زیرا هر دو گروه در آنها وحدت نظر داشتند و تا اینجا دانستیم که بهترین مردم سبقت کنندگان در جهادند.
باز از آنها پرسیدیم که آیا خدا را فرقهاى هم هست که بهتر از آنها باشد؟
گفتند بلى آنهائى که در جهاد رنج و تعب زیاد تحمل کردند و طعن و ضرب و قتلشان در راه خدا بیشتر از دیگران بود بدلیل آیه فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره.
ما هم این سخن را از آنها قبول کردیم و دانستیم و شناختیم که بهترین نیکان کسانىاند که رنج و تعب آنها در جهاد فزونتر و جانفشانیشان در راه خدا بیشتر و از دشمنان زیاد کشنده باشند. (این مطلب که معلوم شد) از آنها در باره این دو مرد یعنى على بن ابى طالب و ابو بکر پرسیدیم که کدامیک از آندو تن رنج و تعبش در جنگ بیشتر و بلاء و گرفتاریش در راه خدا فزونتر بود؟هر دو فرقه اجماع کردند که على بن ابیطالب طعن و ضربش بیشتر و جنگش شدیدتر بود و او همیشه از دین خدا و از پیغمبر دفاع میکرد بنا بر این از آنچه گفتیم ثابت شد که باجماع هر دو گروه و بدلالت کتاب و سنت على علیه السلام افضل است.
باز از آنها سؤال کردیم که از متقین کدام بهتراند؟گفتند آنها که از پروردگارشان میترسند چنانکه خداوند فرماید:اعدت للمتقین الذین یخشون ربهم سپس از آنها پرسیدیم چه کسانى از خدا میترسند؟
گفتند علماء بدلیل آیه:انما یخشى الله من عباده العلماء.باز از آنهاپرسیدیم که داناترین مردم کیانند؟گفتند آنکه داناتر باشد بعدل،و هدایت کنندهتر باشد بسوى حق و سزاوارتر باشد باینکه متبوع باشد نه تابع بدلیل فرمایش خداى تعالى:یحکم به ذوا عدل منکم که حکومت را بصاحبان عدل قرار داده است.
ما این سخن را نیز از آنها قبول کردیم و سپس پرسیدیم که داناترین مردم بعدل کیست؟گفتند آنکه بیشتر دلالت کند بعدل.پرسیدیم چه کسى از مردم بعدل بیشتر دلالت میکند گفتند آنکه بیشتر بحق هدایت میکند و شایستهتر باشد که متبوع گردد نه تابع بدلیل قول خداى تعالى :افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى. (آیا آنکه بسوى حق هدایت میکند براى متابعت سزاوارتر است یا آنکه خود راه را نمیداند مگر اینکه هدایت شود) .
بنا بر این کتاب خدا و سنت پیغمبر و اجماع هر دو فرقه دلالت میکنند بر اینکه افضل امت پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله على بن ابیطالب است زیرا که جهادش از همه بیشتر است در نتیجه از همه اتقى است و چون اتقى است پس اخشى است و چون اخشى است لذا از همه اعلم است و چون اعلم است پس،از همه بیشتر بعدل دلالت میکند و چون اعدل است پس بیشتر از همه،امت را بسوى حق دعوت مینماید و در نتیجه سزاوارتر است که متبوع و حاکم باشد نه تابع و محکوم . (20)
پىنوشتها:
یعنى على علیه السلام مانند ابوبکر نبود که در غار دلش بلرزد از ترس(مشرکین مکه) و روز بدر در سایبان پنهان شود و جنگ نکند.
(11) سوره نساء آیه 95
(12 و 13) سوره هل اتى آیه 8 و 9
(14) حدیث مرغ بریان در کتب عامه من جمله در مناقب ابن مغازلى ص 156ـو ینابیع المودة ص 56 نقل شده است.
(15) سوره توبه آیه 40
(16) سوره کهف آیه 37
(17) سوره برائت آیه 25 و 26
(18) باز هم حقانیت و استحقاق على علیه السلام براى جانشینى پیغمبر صلى الله علیه و آله از سخن آنان اثبات میشود زیرا تنها کسى که تمام مسلمین(اعم از شیعه و سنى) بر او اتفاق کردهاند على علیه السلام است ولى دیگران فقط مورد قبول اهل سنت بوده و شیعیان آنها را قبول ندارند.
(19) عیون اخبار الرضا باب 44ـعقد الفرید جلد 2 ص 125
(20) کشف الغمه ص 12ـ 13