همه چیز درباره عمر خلیفه دوم+سند (قسمت هفتم)
تعداد بازدید : ۶۸۸فرار خلیفه دوم از جنگ حنین+سند
محمد بن اسماعیل بخارى در صحیحش مىنویسد: 3142 - حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْلَمَةَ، عَنْ مَالِکٍ، عَنْ یَحْیَى بْنِ سَعِیدٍ، عَنِ ابْنِ أَفْلَحَ، عَنْ أَبِی مُحَمَّدٍ، مَوْلَى أَبِی قَتَادَةَ، عَنْ أَبِی قَتَادَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: خَرَجْنَا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عَامَ حُنَیْنٍ، فَلَمَّا التَقَیْنَا کَانَتْ لِلْمُسْلِمِینَ جَوْلَةٌ، فَرَأَیْتُ رَجُلًا مِنَ المُشْرِکِینَ عَلاَ رَجُلًا مِنَ المُسْلِمِینَ، فَاسْتَدَرْتُ حَتَّى أَتَیْتُهُ مِنْ وَرَائِهِ حَتَّى ضَرَبْتُهُ بِالسَّیْفِ عَلَى حَبْلِ عَاتِقِهِ، فَأَقْبَلَ عَلَیَّ فَضَمَّنِی ضَمَّةً وَجَدْتُ مِنْهَا رِیحَ المَوْتِ، ثُمَّ أَدْرَکَهُ المَوْتُ، فَأَرْسَلَنِی، فَلَحِقْتُ عُمَرَ بْنَ الخَطَّابِ فَقُلْتُ: مَا بَالُ النَّاسِ؟ قَالَ: أَمْرُ اللَّهِ، ثُمَّ إِنَّ النَّاسَ رَجَعُوا....(البخاری الجعفی، محمد بن إسماعیل أبو عبدالله (متوفای256هـ)، صحیح البخاری، ج 4 ص 58، ح3142، کتاب فرض الخمس، ب 18، باب مَنْ لَمْ یُخَمِّسِ الأَسْلاَبَ و ج 5 ص 100، کتاب المغازى، ب 54، باب قَوْلِ اللَّهِ تَعَالَى ( وَیَوْمَ حُنَیْن...، ح 4321، تحقیق: د. مصطفى دیب البغا، ناشر: دار ابن کثیر، الیمامة - بیروت، الطبعة: الثالثة، 1407هـ – 1987م.) ابوقتاده مىگوید: سالى که جنگ حنین اتفاق افتاد، همراه رسول خدا (ص) بودم، هنگامى که دو لشکر روبروى هم قرار گرفتند، مسلمانان فرار مىکردند، سپس بر مىگشتند.مردى از مشرکان را دیدم که با یک مسلمان مىجنگید، آن دو را دور زدم تا از پشت شمشیرى بین گردن و شانهاش وارد کردم، آن مرد مشرک برگشت و مرا به خودش چسپاند و فشار داد، بوى مرگ را احساس کردم، مرا رها کرد و بر زمین افتاد و مرد. عمر را ملاقات کردم، گفتم چرا مردم فرار مىکنند ؟ گفت امر و دستور خداوند این است.
صالحى شامى در سبل الهدى مىنویسد:
وکان المسلمون بلغ أقصى هزیمتهم مکة، ثم کروا بعد وتراجعوا، فاسهم لهم رسول الله، صلى الله علیه وسلم، جمیعا، وکانت أم الحارث الانصاریة آخذة بخطام جمل الحارث زوجها، وکان یسمى المجسار فقالت: یا حار أتترک رسول الله، صلى الله علیه وسلم، والناس یولون منهزمین؟ وهی لا تفارقه، قالت: فمر علی عمر بن الخطاب فقلت: یا عمر ما هذا؟ قال: أمر الله تعالى.(الصالحی الشامی، محمد بن یوسف (متوفای942هـ)، سبل الهدى والرشاد فی سیرة خیر العباد، ج 5، ص 331، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود وعلی محمد معوض، ناشر: دار الکتب العلمیة - بیروت، الطبعة: الأولى، 1414هـ.)
در جنگ حنین مسلمانان گریختند تا جایى که برخى از آنها تا مکه رسیده بودند، سپس برگشتند، رسول خدا براى هر کدام سهمى تعیین کرد. امّحارث انصارى افسار شتر همسرش حارث را که مجسار نام داشت گرفته بود و مىگفت: اى حارث! آیا رسول خدا را تنها مىگذارى؟ مردم همه در حال فرار بودند؛ اما این زن شوهرش را رها نمىکرد. خود او مىگوید: عمر از کنار من در حال فرار بود، گفتم: اى عمر این چه کارى است که مىکنید؟ عمر گفت: فرمان خدا است.
ابن حجر عسقلانى در فتح الباری، عینى در عمدة القاری، شوکانى در نیل الأوطار و عظیم آبادى در عون المعبود در توجیه این سخن عمر که فرارش را به خداوند نسبت داده است مىنویسند:
قوله ( أمر الله ) أی حکم الله وما قضى به.(العسقلانی الشافعی، أحمد بن علی بن حجر أبو الفضل (متوفای852هـ)، فتح الباری شرح صحیح البخاری، ج 8، ص 29، تحقیق: محب الدین الخطیب، ناشر: دار المعرفة - بیروت./العینی، بدر الدین محمود بن أحمد (متوفای855هـ)، عمدة القاری شرح صحیح البخاری، ج 17، ص 299، ناشر: دار إحیاء التراث العربی – بیروت./العظیم آبادی، محمد شمس الحق (متوفای1329هـ)، عون المعبود شرح سنن أبی داود، ج 7 ص 275، ناشر: دار الکتب العلمیة - بیروت، الطبعة: الثانیة، 1995م.)
یعنى مقصود عمر از این که گفته «امر الله» این است که قضا و قدر الهى این است که ما فرار کنیم!.
اگر این توجیه عمر را بتوان قبول کرد، باید گفت که هیچ گناهکارى در عالم باقى نخواهد ماند؛ زیرا همه گناهکاران مىتوانند اعمال بدشان را به این صورت توجیه کنند.
البته احتمال دارد منظور عمر این باشد که دستور خداوند این است که در این لحظه میدان جنگ را رها کرده و فرار نماییم، چنانچه عینى در جایى دیگر از عمدة القارى مىنویسد:
( قال: أمر الله )، أی: قال عمر: جاء أمر الله تعالى.(العینی، بدر الدین محمود بن أحمد (متوفای855هـ)، عمدة القاری شرح صحیح البخاری، ج 15، ص 68، ناشر: دار إحیاء التراث العربی – بیروت.)
که در این صورت عوارض بدترى خواهد داشت؛ زیرا جناب خلیفه، نه تنها فرار مىکند که حتى فرار خود را به خداوند نسبت مىدهد و آن را امر الهى مىداند!!!؛ زیرا:
اولا: این سخن خلاف دستور خداوند است که نهى صریح در فرار از جنگ دارد:
یَأَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ إِذَا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کَفَرُواْ زَحْفًا فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبَار.
اى افرادى که ایمان آوردهاید! هنگامى که با انبوه کافران در میدان نبرد رو به رو شوید، به آنها پشت نکنید (و فرار ننمایید).
و در آیه دیگر هر گونه فرار از جنگ را روبرو شدن با خشم و غضب الهى و گرفتار شدن در آتش مىداند:
وَ مَن یُوَلِّهِمْ یَوْمَئذٍ دُبُرَهُ إِلا مُتَحَرِّفًا لِّقِتَالٍ أَوْ مُتَحَیزًِّا إِلىَ فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِّنَ اللَّهِ وَ مَأْوَئهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ المَْصِیر. الأنفال / 15 و 16.
و هر کس در آن هنگام به آنها پشت کند- مگر آنکه هدفش کنارهگیرى از میدان براى حمله مجدد، و یا به قصد پیوستن به گروهى (از مجاهدان) بوده باشد- (چنین کسى) به غضب خدا گرفتار خواهد شد و جایگاه او جهنم، و چه بد جایگاهى است!.
ثانیاً: این چنین تفکرى یاد آور سخن مشرکان است که عدم ایمان خود را به مشیت خداوند نسبت مىدادند:
سَیَقُولُ الَّذِینَ أَشْرَکُوا لَوْ شَاءَ اللهُ مَا أَشْرَکْنَا وَلاَ آبَاؤُنَا وَلاَ حَرَّمْنَا مِنْ شَیْء کَذَلِکَ کَذَّبَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ حَتَّى ذَاقُوا بَأْسَنَا قُلْ هَلْ عِنْدَکُمْ مِنْ عِلْم فَتُخْرِجُوهُ لَنَا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ تَخْرُصُون. َ الانعام: 6/148.
به زودى مشرکان (براى تبرئه خویش) مى گویند: «اگر خدا مى خواست، نه ما مشرک مى شدیم و نه پدران ما و نه چیزى را تحریم مى کردیم!» افرادى که پیش از آنها بودند نیز، همین گونه دروغ مى گفتند و سرانجام (طعم) کیفر ما را چشیدند. بگو: آیا دلیل روشنى (بر این موضوع) دارید؟ پس آن را به ما نشان دهید؟ شما فقط از پندارهاى بى اساس پیروى مى کنید، و تخمین هاى نابجا مى زنید.
تندخویى با مردم +سند
ابن ابى الحدید معتزلى در معرفى خلیفه دوم مى نویسد:
«کان عمر شدید الغلظة، وَعْر الجانب، خشن الملمس، دائم العبوس، کان یعتقد أنّ ذلک هو الفضیلة وأنّ خلافه نقص ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 6، ص 372 .
عمر بسیار تندخو و نامهربان بود. او پیوسته عبوس و ترش رو بود و باورش این بود که این تندخویى ها فضیلت است و خلاف آن نقص و عیب است».
تندخویى او آن قدر معروف بود که وقتى از سوى ابوبکر به خلافت منصوب شد، مورد اعتراض مردم قرار گرفت.
ابن ابى شیبه نویسنده معروف کتاب «المصنّف» مى نویسد: ابوبکر نزدیک مرگش دستور داد تا عمر را بیاورند که او را پس از خود به خلافت نصب کند. مردم به ابوبکر گفتند:
«أتستخلف علینا فظّا غلیظاً، فلو ملکنا کان أفّظ وأغلظ ؛ تو مى خواهى مردى خشن و تندخو را بر ما خلیفه سازى ؛ او اگر بر ما حاکم شود، خشن تر و تندخوتر خواهد شد». (مصنف ابن ابى شیبه، ج 7، ص 485، ح 46 .)
و مطابق نقل ابن ابى الحدید، طلحه نیز به ابوبکر اعتراض کرد و گفت: «ما أنت قائل لربّک غداً وقد ولیّت علینا فظّاً غلیظاً ؛ تو فردا به پروردگارت چه خواهى گفت، به سبب آنکه فردى خشن و تندخو را بر ما ولایت دادى؟».
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 1، ص 164. جالب است بدانیم تعبیر «فظّ» و «غلیظ» را عمر درباره پدر خود نیز به کار برده و او را تندخو و خشن معرّفى مى کند. مورّخان نقل مى کنند: هنگامى که عمر از آخرین سفر حجّ خود برمى گشت وقتى که به ضجنان (کوهى است که تا مدینه 25 میل فاصله دارد) رسید گفت: «زمانى بود که من براى خطّاب در این منطقه شتر مى چراندم». آنگاه پدرش را این گونه معرفى کرد: «وکان فظّاً غلیظاً یتعبنى اذا عملت، ویضربنى اذا قصرت; او فردى خشن و تندخو بود، وقتى کار مى کردم، آنقدر به کارم وا مى داشت که خسته مى شدم و هرگاه کوتاهى مى کردم مرا کتک مى زد». (الاستیعاب، ج 3، ص 1157 ; تاریخ طبرى، ج 4، ص 219 ; انساب الاشراف، ج 10، ص 299).
امیر مؤمنان على (علیه السلام) نیز در خطبه شقشقیّه (خطبه سوّم نهج البلاغه) با اشاره به همین نکته مى فرماید:
«فصیّرها فی حوزة خَشْناءَ، یَغلُظ کَلمُها ویخشُنُ مَسُّها
سرانجام (ابوبکر) آن -خلافت-را در اختیار کسى قرار داد که جوّى از خشونت و سخت گیرى بود»
شاید به همین علّت بود که خود عمر ـ مطابق نقل ابن سعد دانشمند معروف اهل سنت در کتاب «الطبقات» ـ پس از رسیدن به خلافت، نخستین کلماتى که بر منبر گفت چنین بود:
«أللّهم إنّی شدید [غلیظ] قلیّنی، وإنّی ضعیف فقوّنی، وإنّی بخیل فسخّنی; خدایا من تندخویم، پس مرا نرم و ملایم قرار ده! و من ضعیفم، پس مرا قوىّ ساز! و من بخیلم، پس مرا سخىّ گردان». ( الطبقات الکبرى، ج 8، ص 339.)
ولى از شرح حال او در دوران خلافت استفاده مى شود که نتوانست تندخویى و خشونت خود را رها کند.
کتک زدن کودکی براى تحقیر
روزى پسر بچه اى از عمر بن خطاب به نزد او آمد، در حالى که سرش شانه زده بود و پیراهن زیبایى بر تن داشت. عمر او را با تازیانه زد، تا آن که آن پسر گریان شد (فضربه عمر بالدِّرة حتّى أبکاه) حفصه (دختر عمر) که شاهد ماجرا بود، گفت: چرا او را مى زنى؟ پاسخ داد: دیدم او از این حالت، خوشش آمد، خواستم او را کوچک و تحقیر کنم!! (رأیته قد أعجبته نفسه، فأحببتُ أن أصغرها إلیه). (مصنّف عبدالرزّاق، ج 10، ص 416، ح 19548.)
سلطان الله در زمین
مطابق نقل بلاذرى و طبرى، مالى را نزد عمر آوردند تا آنها را تقسیم کند، مردم اجتماع کردند. سعد بن أبى وقّاص (صحابى معروف) مردم را کنار زد و خود را نزد عمر رساند. وقتى نزد عمر رسید، وى سعد را با تازیانه زد و گفت: تو به گونه اى به سوى من آمدى که گویا از «سلطان الله» در زمین نمى ترسى؟ (فعلاه عمر بالدِّرّة وقال: إنّک أقبلت لاتَهاب سلطانَ الله فى الأرض).(انساب الاشراف، ج 10، ص 339; تاریخ طبرى، ج 4، ص 212.)
از قیافه خشن خوشش مى آید
مطابق نقل ابن عبد ربّه اندلسى شخصى به نام ربیع بن زیاد حارثى مى گوید: من در زمان عمر، والى ابوموسى اشعرى (استاندار بصره) در منطقه بحرین بودم. عمر نامه اى براى ابوموسى نوشت و از او خواست که با والیان و کارگزارانش به مدینه بیاید. وقتى که به مدینه آمدیم، من قبل از آنکه نزد عمر بروم از «یَرْفأ» غلام عمر پرسیدم که عمر از چه خصلتى در کارگزارانش خوشش مى آید؟ گفت: از خشونت. آنگاه من نیز با هیأتى خشن به حضورش رسیدم و او نیز از من خوشش آمد و از ابوموسى خواست تا دوباره مرا به همانجا به عنوان والى بفرستد. (العقد الفرید، ج 1، ص 14-15 (با تلخیص).)
رفتار عمر در سقیفه+سند
داستان سقیفه خود داستانى طولانى و سؤال برانگیز در تاریخ اسلام است که نیاز به تدوین مستقلّى دارد. ولى خشونت عمر بن خطاب در آن ماجرا و حوادث پس از آن به خوبى روشن است.
پس از آنکه جمعى از انصار در سقیفه بنى ساعده اجتماع کردند و پیرامون خلافت به گفتگو پرداختند، خبر به گوش عمر رسید. وى ابوبکر و ابوعبیده جرّاح را با خود همراه کرد و به سقیفه آمد. در آنجا ابوبکر خطبه اى خواند، سپس میان حُباب بن مُنذر و عمر گفتگوهاى تندى درگرفت و هر یک دیگرى را تهدید کرد. در نهایت به خاطر رقابت همیشگى اوس و خزرج، اوسیان براى آنکه خلافت به سعد بن عباده و قبیله خزرج نرسد، با عجله با ابوبکر بیعت کردند.
طبرى موّرخ معروف در نقل این ماجرا وقتى به آنجا مى رسد که افراد حاضر در سقیفه براى بیعت با ابوبکر هجوم آوردند و در این میان سعد بن عباده را لگد مى کردند، مى نویسد: کسى فریاد زد: «مراقب سعد باشید، او را لگد نکنید!» عمر گفت:
«اُقتلوه قتله الله ؛ او را بکشید که خداوند او را بکشد»
سپس بالاى سر سعد قرار گرفت و گفت: «تصمیم داشتم آن قدر تو را لگد مال نمایم که استخوان بازویت را خرد کنم!!» .(تاریخ طبرى، ج 3، ص 223 / تاریخ ابن خلدون، ج 2، ص 488.)
مطابق نقل بخارى عمر طىّ گزارشى که از آن ماجرا مى دهد، مى گوید: وقتى که سعد بن عباده زیر دست و پا قرار گرفت و عده اى گفتند: «سعد بن عباده را کشتید» من گفتم: «قتل الله سعد بن عباده; خداوند سعد بن عباده را بکشد» (صحیح بخارى، ج 8، ص 27 ـ 28./ مسند احمد، ج 1، ص 56 ; تاریخ طبرى، ج 3، ص 206 ; البدایة والنهایة، ج 5، ص 246.)
و بدین صورت جمعى از مردم را تشویق به اعمالشان کرد.
مطابق نقل دیگر، وى گفت: «قتله الله! إنّه منافق; خداوند او (سعد) را بکشد! او منافق است!» (تاریخ طبرى، ج 3، ص 223.)
در ادامه ماجراى بیعت و تثبیت خلافت ابوبکر تندخویى وى کاملاً روشن است.
مطابق نقل مورّخ معروف اهل سنّت طبرى برخى از انصار گفتند: ما جز با على (علیه السلام) بیعت نمى کنیم و عمر بن خطّاب که از اجتماع برخى از اصحاب در منزل آن حضرت آگاه شد، به سمت منزل على (علیه السلام) حرکت کرد. در خانه آن حضرت، طلحه و زبیر و مردانى از مهاجران حضور داشتند (که از بیعت با ابوبکر خوددارى کرده بودند). وى به آنها گفت:
«والله لاحرقنّ علیکم او لتخرُجُنّ إلى البیعة; به خدا سوگند! خانه را بر سر شما آتش مى زنم، مگر آنکه براى بیعت بیرون آیید!» (تاریخ طبرى، ج 3، ص 202.)
مطابق نقل بلاذرى، عمر با فتیله آتشین به سمت منزل على (علیه السلام) حرکت کرد، که فاطمه (علیها السلام) را کنار درب خانه ملاقات کرد.
فاطمه (علیها السلام) به او فرمود:
« تو مى خواهى درب خانه مرا بسوزانى؟» عمر بن خطاب با جسارت جواب داد: «نعم و ذلکیابن الخطّاب! أتراک مُحرقاً علىّ بابى؟ أقوى فیما جاء به ابوک ؛ آرى و این کار براى آن هدفى که پدرت براى آن آمده، بسیار لازم است!!!» (انساب الاشراف، ج 1، ص 586.)
مطابق نقل ابن ابى شیبه، وى به فاطمه (علیها السلام) گفت: «و ایم الله ما ذاک بمانعى إن اجتمع هولاء النفر عندک، أن أمرتهم أن یحرق علیهم البیت ؛ به خدا سوگند آن مسأله (محبوبیت پدرت و خودت در نزد ما) هرگز مانع از آن نخواهد شد که اگر همچنان این چند نفر (على(علیه السلام)، زبیر و...) به نزد تو آیند، دستور دهم خانه را بر سر آنان آتش بکشند» (مصنف ابن ابى شیبه، ج 8، ص 572.)
به سبب همین تندى ها و خشونت هاست که مطابق نقل بخارى، پس از رحلت حضرت فاطمه (علیها السلام) وقتى که على (علیه السلام) سراغ ابوبکر فرستاد، تا با وى گفتگو کند ؛ به ابوبکر گفت تنها بیاید و کسى با او همراه نباشد ؛ به آن دلیل که وى حضور عمر را خوش نداشت (فأرسل إلى أبی بکر ان ائتنا ولا یأتنا أحد معک، کراهیّةً لمحضر عمر) (صحیح بخارى، ج 5، ص 83.)
در عبارت طبرى و ابن کثیر تعبیر روشن ترى آمده است که على (علیه السلام) به ابوبکر گفت: تنها بیاید چون مى خواست عمر همراه او نباشد ؛ زیرا از تندخویى عمر آگاه بود (وکره أن یأتیه عمر، لما علم من شدّة عمر) ( تاریخ طبرى، ج 3، ص 208 / البدایة والنهایة، ج 5، ص 286.)
رفتار شناسی عمر+سند
تازیانه وحشت انگیز
تازیانه زدن وى به افراد و وحشت مردم از آن، به گونه اى بود که مطابق نقل «شربینى» و «شروانى» (دو تن از فقهاى بزرگ اهل سنت) تازیانه او از شمشیر حجّاج نیز ترسناک تر بود .
(کانت دِرّة عمر أهیب من سیف الحجّاج) (مغنى المحتاج، ج 4، ص 390; حواشى الشروانى، ج 10، ص 134.)
همچنین از عمر با وصف «نخستین کسى که با خود تازیانه برداشت و با آن افراد را مى زد» یاد مى کنند.تاریخ طبرى، ج 4، ص 209; البدایة والنهایة، ج 7، ص 133.
حمله به زنان نوحه گر
1. پس از مرگ ابوبکر ، بستگان وى نوحه و گریه مى کردند. عمر از آنها خواست که ساکت باشند. ولى آنها گوش نکردند. عمر دستور داد که آنها را از خانه بیرون کنند. وقتى که امّ فروه خواهر ابوبکر را بیرون کشیدند و به نزد خلیفه آوردند، عمر وى را با تازیانه زد (... فعلاها بالدّرة، فضربها ضربات).(تاریخ طبرى، ج 3، ص 423; انساب الاشراف، ج 10، ص 95; کامل ابن اثیر، ج 2،ص 419.)
مطابق نقل کنز العمّال تک تک زنان را که از آن منزل خارج مى کردند، عمر هر یک را با تازیانه مى زد.
(کنز العمال، ج 15، ص 732، ح 42911. متّقى هندى پس از نقل حدیث از ابن راهویه آن را صحیح شمرده است. در صحیح بخارى اشاره اى به این مطلب شده است (صحیح بخارى، ج 3، ص 91) و ابن حجر در شرح خود آن را به سند صحیح از طبقات ابن سعد به طور مشروح نقل کرده است. (فتح البارى، ج 5، ص 54))
2. پس از مرگ خالد بن ولید عدّه اى از زنان در منزل میمونه (یکى از همسران رسول خدا(صلى الله علیه وآله)) اجتماع کرده و مى گریستند. عمر تازیانه به دست، همراه ابن عبّاس به آنجا آمد و به ابن عبّاس گفت: وارد منزل شو و به امّ المؤمنین بگو حجاب بگیرد. آنگاه زنان را از آنجا بیرون کن! ابن عبّاس داخل شد و آنها را بیرون کرد. عمر نیز آنان را با تازیانه مى زد (... فجعل یخرجهنّ علیه وهو یضربهنّ بالدِّرة). در این میان که او زنان را مى زد، روسرى از سر یکى از زنان افتاد (و موهایش پیدا شد) بعضى که آنجا حاضر بودند به عمر گفتند: اى امیرالمؤمنین! روسریش افتاده! پاسخ داد رهایش کنید، او احترامى ندارد (... فقالوا: یا أمیرالمؤمنین! خمارها! فقال: دعوها ولاحرمة لها).
عبدالرّزاق صنعانى پس از نقل این ماجرا، از استادش معمر نقل مى کند که «کان معمر یعجب من قوله: لاحرمة لها; معمر از سخن عمر که مى گفت آن زن (که روسرى از سرش افتاده) احترامى ندارد، تعجّب مى کرد!». (مصنف عبدالرزاق، ج 3، ص 557، ح 6681. همین مضمون در حدیث 6682 نیز آمده است.)
این در حالى است که مطابق نقل مسند احمد، پس از رحلت رقیّه خواهر زاده خدیجه کبری سلام الله علیها که تحت تکفل رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بود؛ زنانى در فراق او گریه مى کردند. عمر که آنجا حاضر بود آنان را با شلاقش مى زد (فجعل عمر یضربهنّ بسوطه) رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به عمر فرمود: «دعهنّ یبکین; بگذار گریه کنند» و البته زنان را از کارهاى خلاف شأن و نادرست نهى کرد. (مسند احمد، ج 1، ص 335. همچنین ر.ک: مجمع الزوائد هیثمى، ج 3، ص 17; الاصابة، ج 8، ص 138; الطبقات الکبرى، ج 8، ص 30. با آنکه در مورد دیگر نیز رسول خدا(صلى الله علیه وآله) او را از برخورد با گریه زنان منع کرده بود، ولى باز هم به عملش ادامه داد. در مسند احمد (ج 2، ص 110) به نقل از ابوهریره آمده است: از خاندان پیامبر(صلى الله علیه وآله)کسى از دنیا رفت. زنان اجتماع کردند و گریه مى کردند. عمر بن خطّاب برخاست و آنها را نهى مى کرد و متفرقشان مى ساخت (... فقام عمر بن الخطّاب ینهاهنّ ویطردهنّ) پیامبر (صلى الله علیه وآله)به او فرمود: «یا ابن الخطّاب، فانّ العین دامعة والفؤاد مصاب وإنّ العهد حدیث; اى پسر خطّاب (کارى به کارشان نداشته باش زیرا) چشم گریان است و دل مصیبت دیده و غم عزیزشان نیز تازه است».)
این ماجرا نشان مى دهد که وى از زمان رسول خدا (صلى الله علیه وآله) نیز این رویه را داشت و اگر چیزى به نظرش نادرست مى رسید، بدون اجازه از رسول خدا کار خود را مى کرد.
زنى از وحشت، لباسش را ...
عبدالرّزاق صنعانى در کتابش نقل مى کند که عمر در میان صف زنان مى گشت که بوى خوشى را از سر زنى احساس کرد. گفت: «لو أعلم أیّتکنّ هی، لفعلت ولفعلت; اگر بدانم زنى که بوى خوش استعمال کرده کیست، چنین و چنان خواهم کرد!» آنگاه ادامه داد: باید هر زنى براى شوهرش خود را خوشبو سازد. ولى هنگامى از منزل خارج مى شود، لازم است جامه کهنه کنیزش را بپوشد.
راوى این ماجرا مى گوید: «بلغنی أنّ المرأة الّتى کانت تطیّبت بالت فی ثیابها من الفَرَق; به من خبر رسیده آن زنى که خود را معطّر و خوشبو کرده بود، از ترس در لباسش ... !!». (مصنّف عبدالرزّاق، ج 4، ص 373، ح 8117.)
زنى دیگر از وحشت بچه اش را سقط کرد
فقهاى اهل سنت در کتاب الدیات نقل کرده اند که عمر روزى سراغ زن باردارى فرستاد که پیرامون اتّهامى از او بازجویى کند. زن با شنیدن بازخواست عمر گفت: «یاویلها مالها ولعمر; اى واى بر این زن (اشاره به خودش) او را با عمر چه کار؟» به هر حال، حرکت کرد تا به نزد وى بیاید، که بین راه از ترس و وحشت بچه اش سقط شد و مرد (فألقت ولداً فصاح الصبیّ صَیْحَتَیْن ثمّ مات).
عمر از اصحاب رسول خدا (صلى الله علیه وآله) درباره حکم آن سؤال کرد؛ برخى ها گفتند: چیزى بر تو نیست. در آن حال على (علیه السلام) ساکت بود و حرفى نمى زد. عمر رو به آن حضرت کرد و پرسید: نظر تو چیست؟ على (علیه السلام) فرمود: اگر آنان نظر و رأیشان این بود که گفتند، همگى اشتباه کردند و اگر مطابق میل تو و براى خوشایند تو چنین سخنى گفته اند، خیرخواه تو نبوده اند. حکمش آن است که دیه آن کودک سقط شده بر عهده توست، زیرا تو آن زن را ترساندى و او بچه اش را سقط کرد (لأنّک أنت أفزعْتَها فألقتْ). (المجموع نووى، ج 19، ص 11; مغنى ابن قدامه، ج 9، ص 579; کشّاف القناع،)
آب نیست ؟ نماز نخوان !!+سند
جناب عمر بن خطاب هنگام بی آبی نماز نمیخواند،به تعدادی از اسناد توجه کنید:
فقال عمر ، أما أنا فلم أکن أصلى حتى أجد الماء(١)
فقال عمر أما أنا فإذا لم أجد الماء لم أکن لأصلی حتى أجد الماء(2)
فقال عمر أما أنا فلم أکن أصلی حتى أجد الماء (٣)
قال عمر : أما أنا فلم أکن لأصلی حتى أجد الماء(4)
فقال عمر أما أنا فإذا لم أجد الماء لم أکن لأصلی حتى أجد الماء(5)
فقال عمر أما أنا فلم أکن أصلی حتى أجد الماء(6)
ما صلیت حتى أجد الماء(7)
قال عمر أما أنا فلم أکن أصلی حتى أجد الماء(8)
قال عمر : أما أنا فلم أکن لأصلی حتى أجد الماء(9)
فقال عمر : أما أنا فلو لم أجد الماء لم أکن لأصلی حتى أجد الماء(10)
طبق تصریح جناب عمر بن خطاب و علمای اهل سنت خلیفه ثانی هنگام بی آبی نماز نمیخواند.
سوال این است که چطور جناب عمر بن خطاب نمیدانسته که شارع تیمم را بدل از وضو وغسل قرار داده است در مواقعی که آب یافت نمیشود بر طبق دو آیه (نساء/45)و(مائده/6) وظیفه مکلفین تیمم است.
... وَ إِنْ کنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْکمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیمَّمُوا صَعِیداً طَیباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکمْ وَ أَیدِیکمْ.(مائده/6)
این آیه موارد جواز وکیفیت انجام تیمم است و بیانگر مشروعیت بدل از وضو یا غسل و نیز چگونگی تیمم یعنی مسح صورت و دو دست و آنچه تیمم برآن صحیح است می باشد.
این اجتهاد جناب عمر بن خطاب در مقابل نص آیه تیمم نشان دهنده عدم اطلاع و جهل خلیفه ثانی از آیات قرآن است. و تغییر در شریعت رسول اکرم (ص ) توسط جناب عمر بعد از انقطاع وحی وبعد از اکمال دین واتمام نعمت از جانب خداوند متعال (الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الإِسْلاَمَ دِینًا /مائده /3) نشانگر این است که ایشان به علت جهلی که درساده ترین و ابتدایی ترین مسائل احکام اسلام دارد نمیتواند حافظ شریعت و جانشین به حق رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم باشد. قضاوت با شما.
چند تا نماز را نخوانده ؟ چند نفر به فتوای ایشان مقابل قرآن ایستاده و نماز را ترک کرده؟
ایا میتوان گفت خلیفه اجتهاد کرده و تیمم را از شرع حذف کرده؟ آیا میتوانیم در حال حاضر هم بعلت نبودن آب نماز را ترک کنیم؟ حکم قران در باره تیمم را ایشان نقض کرده؟خدا و پیامبر فراموش کرده اند ایه ای برای نقص تیمم بفرستد و اعلام کنند(نعوذو بالله) شاید هم بعد قطع وحی این هم جزو موافقات عمر محسوب شده است؟
پی نوشت:
(١)سنن أبی داود - ابن الأشعث السجستانی - ج 1 - ص 81
(2)سنن النسائی - النسائی - ج 1 - ص 168
(3)عمدة القاری - العینی - ج 4 - ص 19
(٤)المصنف - عبد الرزاق الصنعانی - ج 1 - ص 238 - 239
(5)السنن الکبرى - النسائی - ج 1 - ص 133
(6)مسند أبی یعلى - أبو یعلى الموصلی - ج 3 - ص 181
(7)المعجم الکبیر - الطبرانی - ج 9 - ص 314
(8)التمهید - ابن عبد البر - ج 19 - ص 273
(9)کنز العمال - المتقی الهندی - ج 9 - ص 588
(10)جامع البیان - إبن جریر الطبری - ج 5 - ص 159
ضربت خوردن علی(ع) و خلیفه دوم+سند
قیاسی ناموزون:
در تاریخ آمده است :زمانی که ابن ملجم مرادی ( لعنت الله علیه ) با شمشیر بر فَرق مبارک امام علی علیه السلام زد ، ایشان فرمودند :" فزت و رب الکعبه(الاستیعاب - ابن عبدالبر - ج 3 ص 1125/شرح نهج البلاغه - ابن ابی الحدید شافعی - ج 9 ص 207/تاریخ مدینه دمشق - ابن عساکر - ج 42 ص 561) "(قسم به خدای کعبه که رستگار شدم)
و این در حالی است که وقتی جناب عمر بن خطاب ، بوسیله جناب ابولولوء مورد هجوم قرار گرفت و مضروب شد گفت :"ادرکوا الکلب ، فقد قتلنی " یا " دونکم الکلب ، فقد قتلنی(نیل الاوطار - شوکانی - ج 6 ص 160/السنن الکبری - بیهقی - ج 3 ص 113/فتح الباری - ابن حجر عسقلانی - ج 7 ص 50) "(سگ را بگیرید ؛ مرا کشت !)
تفاوت را ببینید :
"به خدا کعبه که رستگار شدم ! " امام علی علیه السلام
"سگ را بگیرید ، مرا کشت ! " عمر بن خطاب
نتیجه:
که جانشین رسول خدا باید همچون او برخوردار از کلامی درخور شخصیت و مقامش داشته باشد. چرا که او وصی کسی است که خداوند میفرماید:انک لعلی خلق عظیم. و این خلق عظیم در کلمات و جملات عمربن خطاب وجود ندارد. و نشان از جهل و عدم معرفت او نسبت به جایگاهی که در آن قرار دارد میباشد. و از آن طرف کلام کسی که علم الکتاب در نزد اوست. کدام به شایستگی خلیفه و جانشینی رسول خدا شایسته تر هستند.؟
قضاوت با شما خواننده گرامی
هجوم به خانه عایشه+سند
نمیرى در تاریخ المدینه و طبرى در تاریخش مىنویسند:
حدثنی یونس قال أخبرنا ابن وهب قال أخبرنا یونس بن یزید عن ابن شهاب قال حدثنی سعید بن المسیب قال لما توفى أبو بکر رحمه الله أقامت علیه عائشة النوح فأقبل عمر بن الخطاب حتى قام ببابها فنهاهن عن البکاء على أبى بکر فأبین أن ینتهین فقال عمر لهشام بن الولید ادخل فأخرج إلى ابنة أبى قحافة أخت أبى بکر فقالت عائشة لهشام حین سمعت ذلک من عمر إنی أحرج علیک بیتی فقال عمر لهشام ادخل فقد أذنت لک فدخل هشام فأخرج أم فروة أخت أبى بکر إلى عمر فعلاها الدرة فضربها ضربات فتفرق النوح حین سمعوا ذلک.(النمیری البصری، أبو زید عمر بن شبة (متوفای262هـ)، تاریخ المدینة المنورة، ج 1، ص 358، تحقیق علی محمد دندل ویاسین سعد الدین بیان، ناشر: دار الکتب العلمیة - بیروت - 1417هـ-1996م؛/الطبری، أبی جعفر محمد بن جریر (متوفای310)، تاریخ الطبری، ج 2، ص 350، ناشر: دار الکتب العلمیة - بیروت؛)
از سعید بن مسیب نقل شده است که گفت: ابوبکر از دنیا رفت، عائشه به عزادارى و گریه پرداخت، عمر درِ خانه عائشه آمد و زنان را از گریه و عزادارى نهى کرد؛ ولى زنها گوش نکردند، عمر به هشام بن ولید دستور داد تا وارد خانه شود و خواهر ابوبکر را بیرون بیاورد. عائشه هنگامى که سخن عمر را شنید به هشام گفت: من بر خانهام از تو سزاوارترم، عمر به هشام گفت: به تو اجازه مىدهم داخل خانه شوی، هشام داخل خانه شد و امّفروه خواهر ابوبکر را بیرون آورد و نزد عمر برد، عمر تازیانه را به حرکت در آورد و ضرباتى چند بر پیکرش نواخت، زنان هنگامى که این خبر را شنیدند، متفرق شدند.
تصحیح سند روایت:
سعید بن مسیب:
ابن حجر در باره او مىگوید:
أحد العلماء الأثبات الفقهاء الکبار من کبار الثانیة اتفقوا على أن مرسلاته أصح المراسیل وقال ابن المدینی لا أعلم فی التابعین أوسع علما منه.
او یکى از فقیهان بزرگ واز طبقه دوم است، علما اتفاق کردهاند که اخبار مرسل او صحیحترین است، ابن مدینى گفته است: از تابعانى است که در وسعت علم و دانش از او بهتر ندیدم.
تقریب التهذیب، ابن حجر، ج 1، ص 241، رقم: 2396.
ابن شهاب (محمد بن مسلم الزهرى)
ابن ججر در باره او مىگوید:
الفقیه الحافظ متفق على جلالته وإتقانه وهو من رؤوس الطبقة الرابعة.
دانشمندى فقیه است که بر بزرگى مقام واستوارى او اتفاق شده واز بزرگان طبقه چهارم است.
تقریب التهذیب، ابن حجر، ج 1، ص 506، رقم 6296.
یونس بن یزید:
از راویان بخاری، مسلم و بقیه صحاح سته اهل سنت است.
ذهبى در باره او مىگوید:
یونس بن یزید الأیلی، أحد الأثبات، عن الزهری، والقاسم، وعکرمة...
الکاشف فی معرفة من له روایة فی کتب الستة، الذهبی، ج 2، ص 404، 6480.
ابن وهب (عبد الله بن وهب بن مسلم القرشى مولاهم الفهرى، ابومحمد المصرى الفقیه)
از راویان بخارى مسلم و بقیه صحاح سته.
ابن حجر در باره او مىگوید:
عبد الله بن وهب بن مسلم القرشی مولاهم أبو محمد المصری الفقیه ثقة حافظ عابد.
تقریب التهذیب، ابن حجر، ج 1، ص 328، رقم: 3694.
یونس (یونس بن عبد الأعلی بن میسرة).
ذهبى در باره او مىنویسد:
یونس بن عبد الأعلى أبو موسى الصدفی، أحد الأئمة... ثقة محدث مقرئ من العقلاء النبلاء.
الکاشف فی معرفة من له روایة فی کتب الستة، الذهبی، ج 2 ص 403، رقم: 6471.
چگونه عمر بن خطاب به خود اجازه مىدهد که به زور وارد خانه رسول خدا شود و زنان مسلمان را کتک بزند؟ با این که خداوند مىفرماید:
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاَّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُم... احزاب / 53.
اى افرادى که ایمان آوردهاید! در خانه هاى پیامبر داخل نشوید؛ مگر به شما اجازه داده شود
این عمر خلیفه دوم مگه آدم خشنی بوده؟
اصلا مگه میشه؟
البته شاید مصلحت اقتضا میکرده که یه کم خشنونت اعمال بشه مثلا در حد حمله به خانه حضرت زهرا ....ویاخانه عایشه و......یا کتک زدن دیگران...وووو
اصولا آدم شجاعی بوده فقط نمیدونم چرا از اون جنگه فرار کرد شاید مصلحت این بوده
خب عیبی نداره خوش بین باشید